تقدیم به آنانکه زنده اند به عشق – درس هایی از موری

تقدیم به آنانکه زنده اند به عشق

من دارم به آخرین سفر بزرگ زندگیم میرم . سفری که همه ما باید روزی بریم . می خوام بهتون یاد بدم چگونه خودتون رو برای این سفر آماده کنین . شاید مرگ من درسی باشه برای کسانی که بخوان چیزی از من یاد بگیرن. درسی برای انسان ها . آخه من یک معلم بودم ، نمی تونم درسمو رها کنم . حالا که دارم میرم انگار توجه مردم روز به روز نسبت به من بیشتر می شه . یادم می آید که در آخرین روز یکی از کلاسهایم 20 دقیقه سکوت کامل بود . همه ناراحت بودند . بالاخره پرسیدم اینجا چه خبره ؟ علت اینکه سکوت مردم رو ناراحت می کنه چیه؟ چرا مردم فقط زمانی احساس راحتی می کنن که هوای اطرافشون رو با کلمات پر می کنن ؟ مردم از کلمه مرگم ناراحت می شن . مردن به جای خودش ممکن است ناراحت کننده و تاسف بار باشد ، اما زندگی کردن بدون شاد بودن چیز دیگریست . بیماری من آدم را مثل شمع آب می کند . از پاها شروع می شود و به بالا می آید و تمام بدنم را می گیرد . اما می دانی من از چه وحشت دارم ؟ از اینگه در همین روزها شخصی بیاید و مرا تر و خشک کند . اما تا آن موقع آدم خوش شانسی هستم . برای اینکه وقت دارم با کسانی که به آنها عشق می ورزم خداحافظی کنم و با آنها آخرین کلاس درس را تشکیل دهم ، نه راجع به مردن ، راجع به زندگی کردن . ما آدم ها وقتی بدانیم چطوری می میریم یاد می گیریم که چگونه زندگی کنیم . هفته پیش با یک نفس می توانستم تا 60 بشمارم .

اما حالا تا 11 می توانم بشمارم . حبس کردن نفس باعث می شود آدم چیزهای دیگر را کنار بگذارد . معلوم نیست هفته بعد بتوانم تا چند این کار را انجام دهم ؟ من هنوز استاد شما هستم . به دیدنم بیایید . من دوست دارم تا وقتی زنده هستم مراسم خاکسپاریم انجام شود تا بعد از مرگم کسی از من تعریف نکند . هر آنچه من دارم صداست تا با آن گره های کور دروغ را بگشایم و صداقتم را با فریاد به آسمان برسانم . هیچ کس را یارای تنها زیستن نیست . برای گریز از تنهایی چاره ای نیست جز اینکه یکدیگر را دوست بداریم . چون خواهیم مرد . پس باید همدیگر را دوست بداریم . همه ما می میریم . از نظر احساسی تا وقتی دور و برم آدم هست خوشحالم . احساس عشق و محبت من را زنده نگه می دارد . بعضی روزها افسرده هستم . حس می کنم که خیلی چیزها دارد از دستم می رود و احساس ترس می کنم . بدون دستهایم چکار کنم ؟ اگر نتوانم حرف بزنم چه ؟ قورت دادن خیلی مهم نیست ، بالاخره با لوله به من غذا می دهند . مگر چطور می شود ؟ ولی صدایم و دستهایم . برایم خیلی مهم هستند . با صدایم و دستهایم حرف می زنم . از این راه می توانم چیزی به مردم بدهم . پیر شدن یعنی پوسیدگی . ولی برای من یعنی رشد . من دوران 22 سالگی ام را داشته ام و حالا در دوران کهنسالی هستم . می دانید ترس از پیری به خاطر چیست ؟ به خاطر زندگی بدون هدف . من از مرز گذشته ام . در رختخواب ماندن یعنی مردن . من برای خیلی از کارها به دیگران وابسته ام . باید از این کار خجالت بکشم . هیچ چیزی به اندازه وابستگی برای آدم خجالت آور نیست . ما در فرهنگمان یاد می گیریم کسی که نتواند خودش را تمیز کند باید شرمنده باشد . ولی من به خودم گفتم : فرهنگ را فراموش کن . منکه تمام عمرم فرهنگ را ندیده گرفته ام حالا هم حاضر نیستم شرمنده باشم . مگر چه عیبی دارد ؟ و بعد عجیب ترین اتفاق افتاد . کم کم شروع کردم به لذت بردن از وابستگی خودم . وقتی من را نمیز می کنند یا ماساژم می دهند چشم هایم را می بندم و در این خوشی غرق می شوم و برایم خیلی آشناست . مثل این است که دوباره به بچگی برگشته باشم . همه بچه بودن را بلدیم . درون همه ماست . فقط باید یادمان بیاید که چطور از آن لذت ببریم . خیلی از ما از عشق بچگی هنوز سیراب نشده ایم که به آن دوران برگردیم . این همه تکیه کردن بر جوانی برای من بی معنی است . من خوب می دانم جوان بودن چه زجریست ، بنابراین بیخود تعریفش را نکنید . تمام بچه هایی که در این سالها پیشم آمده اند از کشمکشهایشان ، غصه هایشان ، احساس عدم کفایت و این حس که زندگی بی معنی است گفته اند . علاوه بر همه اینها ، جوانها عاقل هم نیستند . فهمشان از زندگی خیلی کم است . وقتی آدم نمی داند دنیا چه خبر است معلوم است که نمی خواهد زندگی کند . وقتی دیگران از چیزی تعریف می کنند و جوانها حرفشان را باور می کنند ، این مزخرف است . من از پیری استقبال می کنم . پیری مترادف فاسد شدن نیست . خیلی بیشتر از آن چیز منفی است که به آن مرگ می گوئیم . می گویند : اگر پیری این همه خوب است چرا مردم همیشه می گویند : آخ اگر جوان بودم . هیچ وقت کسی نمی گوید : ای کاش شصت و پنج سالم بود . می دانید این چی را نشان می دهد ؟ عدم رضایت از زندگی . زندگی تباه شده . زندگیی که در آن معنی پیدا نشده . اگر در زندگیت معنایی پیدا کرده باشی هیچ وقت نمی خواهی به عقب برگردی . همیشه می خواهی جلو بروی ، بیشتر ببینی و با اشتیاق منتظر شصت و پنج سالگی هستی . این را بدانید : اگر آدم همیشه با پیر شدن در جنگ باشد ، همیشه ناراحت است . چون اتفاقی است که خواه و ناخواه می افتد . حقیقت این است که تو هم یک روزی می میری . این هم غیرممکن است که پیرها به جوانها حسودی نکنند . ولی مهم این است که آدم آنچه را که هست بپذیرد و از آن لذت ببرد . باید ببینی الان در زندگیت چه چیزهای خوب و واقعی و زیبا وجود دارد . به عقب نگاه کردن حس رقابت را بیدار می کند . ولی پیر شدن که مسابقه نیست . من هم سن شما را داشته ام . پس چرا به آن حسودیم بشود ؟ وقتی که زنده هستیم برای ادامه زندگی به دیگران احتیاج داریم و وقتی هم که داریم می میریم باز هم به دیگران محتاجیم . ولی یک نکته مهم اینجاست . ما به یک چیز دیگه بیشتر از آدما احتیاج داریم . باید همدیگر را دوست داشته باشیم یا بمیریم . رسم خیلی ساده ایست . این حقیقتی است که تو باید آنرا بپذیری . ورزش برای من خوب است . گاهی خود را در حال ورزش می بینم و اصلا احساس نمی کنم بیمار هستم و گاهی نیز به خودم می گویم همه اینها وهم و خیال است . مگر می شود به خاطر بیماری افسوس نخورد . بیشتر صبح های زود احساس خشم و ناامیدی می کنم و می گویم : من مستحق این عذاب نبودم . بعد گریه می کنم و به حال خودم افسوس می خورم . اما بعد از مدتی از خودم جدا می شوم و به خودم می گویم : گریه و زاری بس است . به همین سادگی . و… به زندگی بر می گردم . به دوستانم فکر می کنم . به آنها که عاشقشان هستم و دوستشان دارم . من ماساژ را دوست دارم . بعضی ها دوست ندارند دیگران به آنها دست بزند . واقعا احساس عجیبی است . آدم وقتی بچه است دوست دارد دیگران او را لمس کنند ، مادر بغلش کند و پدر نوازشش دهد . من هیچوقت به اندازه کافی از این موهبت برخوردار نبوده ام . من گریه کردن را دوست دارم . گریه کردن و فکر کردن به من احساس آرامش می دهند . میگویند مردم دوست ندارند راجع به مرگ ، عشق و زندگی حرف بزنند . چون دوست ندارند احساساتشان را بروز دهند . آخه چطور می شه احساسات را با نادیده گرفتن آنها حس کرد ؟ به هیچ چیز نچسب . چون هیچ چیز ماندنی نیست . معنی جدا بودن این نیست که نگذاری آن تجربه به تو نفوذ کند . برعکس ، می گذاری کاملا به تو نفوذ کند . از همین راه هم میتوانی آن را رها سازی . هر حسی را می خواهی در نظر بگیر . اگر در مقابل احساسات مقاومت کنی و به خودت اجازه ندهی که کاملا آنها را حس کنی هیچ وقت نمی توانی از آنها جدا بشوی . چون دائم مشغول ترسیدن هستی . از درد می ترسی ، از عشق و غم می ترسی . ولی اگر با سر ، وسط این احساسات بپری ، اگر به خودت اجازه دهی که در آنها غوطه ور شوی ، آن وقت بطور کامل آنها را تجربه خواهی کرد . آن وقت می فهمی درد یعنی چه ، عشق یا غم یعنی چه و فقط آن موقع است که می توانی به خودت بگویی : بسیار خوب ، این حس را تجربه کردم ، این حس را شناختم و حالا باید برای یک لحظه از آن جدا بشوم . شیرها را باز کن و خودت را در حسهایت شستشو بده . اذیتت نخواهند کرد . فقط کمکت می کنند . اگر ترس را بدرون خودت راه بدهی ، اگر مثل یک پیراهن آشنا تنت کنی ، آن وقت می توانی بگویی : بسیار خوب ، این ترس است . ولی لازم نیست بگذارم من را کنترل کند . آن را همانطور که هست می بینم . در مورد تنهایی هم همینطور است . میگویی : این لحظه تنهایی من بود . دیگه از تنها بودن نمی ترسم . آن را کنار می گذارم و به این فکر می کنم که حس های دیگری هم در دنیا هست و آنها را تجربه خواهم کرد . من می دانم چطور می خواهم بمیرم . می خواهم در آرامش بمیرم . اینجاست که جدا شدن به درد می خورد . اگر وسط یک سرفه شدید لحظه مرگم فرا برسد باید بتوانم خودم را از آن ترس جدا کنم و بگویم حالا وقتش رسیده . نمی خواهم دنیا را با وحشت ترک کنم . می خواهم آرامش داشته باشم و بعد بروم . می خواهم مردم داستان من را بدانند . وقتی بچه بودم مادرم مرد . تلگرام مرگ او را خودم برای بقیه خواندم . آن تلگرام را هنوز دارم . تنها یادگاریست که بجز خاطراتش از او برایم مانده است . پدرم میگفت که من اصلا مادری نداشته ام و باید او را فراموش کنم . او از عشق می ترسید . نه محبت می کرد و نه محبت کسی را می پذیرفت . ما نمی خواهیم کسی را دوست داشته باشیم . چون ممکن است خودمان را وقف کسی بکنیم که ممکن است او را از دست بدهیم . چرا با چشمان غمگین مرا می نگرید . به خاطر این است که دارم می میرم ؟ همه روزی می میرند . اما خیلی ها باور نمی کنند . فراموش می کنند که همیشه پرنده ای روی شانه شان نشسته و هر روز باید از او بپرسند : امروز همان روز است ؟ آیا آمادگی اش را دارم ؟ آیا من همان کسی هستم که دوست داشتم باشم ؟ اگر این حقیقت را قبول کنیم که هر روز می تواند روز مرگ ما باشد طور دیگری زندگی می کنیم . و اگر نمی دانی که این پرنده روی شانه هایت هست به صدای قلبت گوش بده. لازم نیست برای هر کاری که می کنیم دلیل بیاوریم . گرسنگی حق انتخاب برای ما نمی گذارد . مجبور می شویم کاری را که دیگران تحمیل می کنند انجام دهیم . من با خودم عهد کرده ام هیچوقت از مردم بهره کشی نکنم و به آنها زور نگویم . زندگی آدم را مثل توپ از این طرف به آن طرف پرت می کند . در زندگی این عشق است که همیشه برنده می شود . شاید مردم هنوز قواعد بازی زندگی را بلد نیستند که شکست می خورند . می پرسند : اگر عشق همیشه پیروز است پس مشکل ما چیست ؟ شاید تجربه من جواب سئوال شما باشد . شما نیز دنبال همین باشید بالاترین حس طبیعی دوست داشتن است . پس دوست داشته باش . فرهنگ ما به تو اجازه نمی دهد به چیزهایی مثل مردن فکر کنی . ما اینقدر درگیر چیزهای خودخواهانه مثل کار و خانواده و داشتن پول کافی و پرداخت قسط خانه و ماشین و … هستیم که دیگر وقت نداریم یک لحظه بایستیم و به زندگی خودمان نگاه کنیم و بپرسیم : آیا همه اش همین است ؟ من فقط همین را می خواهم ؟ آیا چیزی کم ندارم ؟ باید یک نفر انسان را به این سمت هل بدهد ، چون این حالت خود بخود رخ نمی دهد . آدم باید قبول کند می میرد و هر لحظه برای آن آماده باشد . این خوب است . در این صورت تا وقتی زنده است هم بهتر به زندگی اش می رسد . وقتی ما مردن را یاد بگیریم ، زندگی کردن را هم یاد می گیریم . هیچ کس باور نمی کند دیر یا زود می میرد . ولی همه ما لااقل یک نفر را می شناسیم که مرده است و باز هم باور کردن مرگ برایمان سخت است . چون همه ما مثل این است که داریم توی خواب راه می رویم . دنیا را بدرستی تجربه نمی کنیم ، چون نیمه خواب هستیم و فقط کارهایی را که خیال می کنیم لازم است بطور اتوماتیک انجام می دهیم و روبرو شدن با مرگ این را عوض می کند . چون آنوقت آدم زوائد را کنار می گذارد و به اصل می پردازد . آدم وقتی فهمید دارد می میرد به همه چیز جور دیگری نگاه می کند . مردن را یاد بگیر تا زندگی کردن را یاد بگیری . من خودم هم نمی دانم پیشرفت معنوی یعنی چه . ولی می دانم که ما کمبود داریم . همه وقتمان به مسائل مادی می گذرد و راضی نیستیم . محبت و رابطه با دیگران و تمام دنیای اطرافمان را سرسری می گیریم . اما وقتی مثل من شدید تازه کوچکترین چیزها را بهتر از هر کس دیگری می دانید . من چون می دانم وقتم به آخر رسیده طبیعت را مثل کسی نگاه می کنم که برای بار اول آن را دیده است . خانواده . حقیقت این است که اگر خانواده نباشد مردم دیگر هیچ پایه محکمی ندارند که روی آن بایستند . از وقتی مریض شده ام این موضوع خیلی برایم روشن شده . اگر آدم پشتیبانی و عشق و محبت و علاقه خانواده را نداشته باشد در واقع هیچ چیز ندارد . عشق چیز فوق العاده مهمی است . اگر یکدیگر را دوست نداشته باشید می میرید . بدون عشق مثل پرنده ای هستیم با بالهای شکسته . فقط عشق نیست ، آدم ها باید مواظب همدیگر باشند . من به این امنیت معنوی می گویم ، دانستن اینکه آدم کسی را دارد که مواظبش باشد ، هیچ چیز دیگری این آرامش را به انسان نمی دهد ، نه پول ، نه شهرت و نه کار . وقتی مردم درباره بچه داشتن یا نداشتن با من صحبت می کنند هیچ وقت به آنها نمی گویم چکار کنند . فقط می گویم : هیچ تجربه ای مثل بچه داشتن نیست . فقط همین . اگر می خواهی به طور کامل تجربه مسئولیت داشتن در مقابل یک فرد را حس کنی و یاد بگیری عمیق ترین نوع عشق و محبت چیست باید بچه دار شوی . اگر چه باید بهای گزافی پرداخت . چون زود از پهلویشان می رویم . ما برای چیزهای اشتباه ارزش قائلیم و همین باعث می شود تمام زنگی مان صرف آن شود . من توی زندگیم هر جا که رفتم آدم هایی را دیدم که دائم می خواهند یک چیز نو بدست آورند . مثل خانه یا ماشین . میدانی من این حالت را چطور تفسیر می کنم ؟ این آدم ها آنقدر تشنه عشق هستند که حاضرند هر چیزی را جایگزینش کنند . چیزهای مادی را در آغوش می گیرند و منتظرند آنها هم بغلشان کنند . ولی چیزهای مادی را نمی توان جانشین عشق و مهربانی و محبت و حس دوستی کرد . با هیچ کدام از چیزهای مادی نمی توانی راضی شوی . رضایت واقعی در این است که از هر چه داری به دیگران بدهی . مثل وقت ، قصه ، توجه و لازم نیست زیاد مهم باشند . اگر می خواهی برای آدم های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش . آنها همیشه به نظر حماقت نگاهت می کنند . اگر هم می خواهی برای زیردستان پز بدهی باز هم زحمت نکش . چون فقط حسودیشان را تحریک می کنی . این شخصیت کاذب تو را به جایی نمی رساند . فقط قلب باز است که به تو اجازه می دهد در چشم همه یکجور شوی . مفید بودن برای دیگران باعث می شود احساس زنده بودن داشته باشیم . کارهایی را بکن که از قلبت بر می آید . وقتی این طور بودی احساس نارضایتی ، حسودی و غرور نمی کنی . بر عکس ، از آنچه بدست خودت می آید هم تعجب می کنی . من به حضور کامل معتقدم . یعنی انسان واقعا به حرفهای طرف مقابلش گوش کند و اگر این طور نباشد بخاطر این است که همه عجله دارند . مردم معنی زندگی را پیدا نکرده اند و لذا دنبال آن می روند . آنها مدام به ماشین ، خانه و شغل بعدی فکر می کنند و وقتی آنها را بدست می آورند می بینند که پوچ و تو خالی هستند و در نتیجه دوباره شروع به دویدن می کنند . اگر دوست نداشته باشی نابود می شوی و مردم فقط وقتی احساس خطر می کنند بدجنس می شوند . چون از خودشان مواظبت می کنند تا مبادا چیزی را از دست بدهند . تو در هر جایی که زندگی می کنی ، بزرگترین عیب ما انسان ها این است که کوته نظریم . هیچ نمی دانیم چه می توانیم باشیم . باید به توانائی هایمان نگاه کنیم و خودمان را بسمت آنچه می توانیم باشیم ببریم . ولی وقتی اطراف آدم پر از انسان هایی باشد که می گویند می خواهیم سریع به پول برسیم نتیجه اش این است که یک عده کم همه چیز خواهند داشت و یک ارتش هم باید درست کنیم تا نگذارد فقرا مال پولدارها را بدزدند . برای من زندگی یعنی اینکه بتوانم جواب دیگران را بدهم . بتوانم احساساتشان را بیان کنم ، باهاشون حرف بزنم و حسشان کنم . اینها که رفته باشد موری هم رفته است . این مریضی دارد به روحم هم چکش می زند . ولی آن را نمی تواند بکشد . فقط جسمم را می کشد . روحم را نمی تواند بگیرد . حالا هم با خدا چانه می زنم . ازش می پرسم می گذارد یکی از فرشته هایش باشم یا نه . غفلت ها . من راجع به غرور ، تکبر و بدبینی ها غفلت کرده ام . خواب عجیبی دیدم . خواب پدرم را . گمان می کنم پدرم از ترس مرد . برای مرگش گریه نکردم . چون او را اصلا دوست نداشتم . من امروز برای هر چیزی گریه می کنم . اما آنروز نتوانستم . فقط باید خودم را راضی می کردم تا او را ببخشم . من دریچه قلبم را بر روی او بسته بودم . او هیچوقت نخواسته بود بداند در آن قلب چه می گذرد . او همه عمرش را با ترس گذرانده بود . من خیلی خودخواه بودم . به هیچ چیز فکر نمی کردم ، بجز اینکه چقدر به او احتیاج داشتم . من همه چیز را تباه کردم . همه چیز و همه کس را ببخش . همین حالا . هر کس باید روزی بمیرد . من مثل پدرم نمی میرم . دوران من پر از عشق و محبت بود . خانواده و دوستانم . بر خلاف پدرم . ما از آنچه که ما را رنج می دهد می آموزیم و به همان اندازه ، از آنچه که باعث خوشحالی و شادی است . ما نباید فقط دیگران را ببخشیم . باید خودمان را هم ببخشیم ، برای تمام کارهایی که باید می کردیم . آدم نباید همه اش تاسف اتفاقات نیافتاده را بخورد . وقتی به مرحله من برسی برایت فرقی نمی کند . چند روز پیش کتابی می خواندم . می گفت : وقتی مردم توی بیمارستانها می میرند ، سریع ملافه را روی صورتشان می کشند و می فرستندشان پایین . می خواهند هر چه زودتر صحنه مرگ از جلوی چشمشان برود . جوری رفتار می کنند مثل اینکه مرگ مسری است . ولی مرگ مسری نیست . مرگ هم به همان اندازه زندگی طبیعی است . قسمتی است از معامله ای که کرده ایم . چیزی که همه ما به دنبالش هستیم این است که مرگ را راحت قبول کنیم . اگر می دانستیم که بالاخره می توانیم با مرگ کنار بیائیم آن وقت کا اساسی تر یعنی ، کنار آمدن با زندگی را هم می کردیم . مردن خیلی طبیعی است . علت اینکه این همه بزرگش می کنیم این است که خودمان را واقعا جزء طبیعت نمی دانیم . فکر می کنیم چون انسان هستیم طبیعت شامل حالمان نمی شود ولی این طور نیست . هر چه که به دنیا می آید باید یکروزی بمیرد . اما ما از یک جهت بر همه چیز برتری داریم ، تا وقتی بتوانیم به همدیگد عشق داشته باشیم و این احساس عشق یادمان بماند ، بعد از مرگ هم جای دوری نمی رویم . تمام عشقی که تو خلق کرده باشی همین جا می ماند . خاطرات تو همین جا می ماند . مرگ پایان زندگیست نه پایان رابطه ها . برای ایجاد رابطه یک فرمول خاص وجود ندارد . برای موفق شدن در ایجاد رابطه باید هر دو طرف از عشق و محبت بهره بگیرند . باید احتیاجات یکدیگر ، توانائیهای یکدیگر و اینکه از زندگی چه می خواهند را در نظر بگیرند . عشق موقعی است که به موقعیت طرف مقابل هم درست به همان اندازه وضع خودت اهمیت بدهی . اگر می توانستم دوباره در قالب چیز دیگری زندگی کنم ، دوست داشتم آهو باشم . آهو هم ظریف است و هم سریع . بر خلاف آنچه که اکنون هستم . به این نکته توجه کن که تو یک موج نیستس . بلکه قسمتی از اقیانوس هستی . قسمتی از اقیانوس آخرین سه شنبه ( برف می بارد ) اگر به من یک روز کامل بدهند ، 24 ساعت کامل ، بدون هیچ دردی ، اول یک صبحانه خیلی خوشمزه می خورم ، بعد یک شنای حسابی ، از دوستانم دعوت می کنم با من ناهار بخورند ، بعد در پارک قدم می زنیم ، از وسط درخت ها که بتوانیم پرنده ها را ببینیم و باهم حرف بزنیم و همدیگر را درک کنیم ، همسرم را به یک رستوران مکزیکی می برم و بعد رقص ، یک رقص حسابی ، آنقدر می رقصم تا از خستگی بیافتم . بعد یک خواب عمیق . این یک روز بیاد ماندنی برای من است . دیگران می گویند حرف زدن چه فایده ای دارد وقتی تو می میری . ولی من میگویم تو حرف بزن . من باز هم میشنوم . زندگی چیزی نیست جز ارتباط بین انسان ها . وقت خداحافظی است . فکر کن اگر اصلا من را نمی شناختی چه ؟ این خداحافظی من است : دوستتان دارم . سعی کنید همیشه همه را دوست داشته باشید موری صبح سه شنبه مرد . او ساده و آرام در کنار دوستانش در گذشت . درست همانطوری که خودش می خواست . آخرین کلاس درس استاد تشکیل شد . موضوع آخرین درس او مفهوم زندگی بود و کلاس او همچنان ادامه دارد . او را بردارید و برای هزاران ستاره تکه تکه اش کنید . او آسمان را درخشان خواهد کرد . آنچنان زیبا و درخشان که تمامی جهان به شب سلامی دوباره خواهند داد تو حرف بزن . من باز هم می شنوم برگزیده ای از سخنان یک استاد

 

خانم ع . ا

مدیر سایت

مدیر سایت حضور ::: مهندس کامپیوتر گرایش نرم افزار ::: CRM - مدیریت ارتباط با مشتری ::: Customer relationship management::: جوجه ای که از تخم بیرون آمد به تخم باز نمیگرده :::

مطالب مرتبط